مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

بوستان نور

درباره محرم برای کودکان

سال قمری، دوازده ماه دارد و برای هر ماهی یک نام گذاشته شده است. اولین ماه، ماه محرم است و چون در این ماه، مبارزه امام حسین علیه السلام بادشمنان خدا انجام شد و باعث شهادت این امام بزرگ و تعداد زیادی از فرزندان، بستگان و دوستان امام شده، مردم ما، هر ساله این ماه را به عزاداری و یادآوری خاطره آن زمان می پردازند و با این کار، هم یاد و نام امام حسین علیه السلام را زنده می کنند و هم به تمام مسلمانان درس های بزرگی را که امام حسین علیه السلام در کربلا داده بود، یادآوری می کنند. آیا می دانید کربلا کجاست؟ کربلا، اکنون نام شهری در کشور عراق است. در زمان های گذشته، تعداد زیادی از مردم کوفه، یکی دیگر از شهرهای عراق، برای امام حسین علیه السلام ک...
30 مهر 1393

داستانهای درباره محرم

سلام بچه های خوبم،خوبید؟ عزاداری هاتون قبول. انشا؛الله هرچی از امام حسین می خواین بهتون بده آخه امام حسین خیلی بچه ها رو دوست داره شما بچه ها هم سعی کنید با کار های خوبتون دل امام حسین رو شاد کنید. سلام بچه های خوبم،خوبید؟ عزاداری هاتون قبول. انشا؛الله هرچی از امام حسین می خواین بهتون بده آخه امام حسین خیلی بچه ها رو دوست داره شما بچه ها هم سعی کنید با کار های خوبتون دل امام حسین رو شاد کنید. امسال بچه های هیئت ما هر کدوم برای امام حسین یک کاری انجام می دن مثلا زهرا سادات برای خانم ها آب می ریزه، فاطمه سادات کفش خانوم ها را مرتب می کنه، لیلا خانوم دستمال می گردونه، زینب کوچولو قند رو به مهمون ها تعارف میکنه...
30 مهر 1393

لباس مشکی محرم

دیروز با مادرم رفتیم بازار. مادرم رفت مغازه حسن آقا و چند متر پارچه مشکی خرید. به مادرم گفتم مامان این پارچه مشکی رو برای چی می خوای مامانم گفت: صبر کن می فهمی. بعد از این که رفتیم خونه مامانم اندازه های من رو گرفت و گفت : حالا برو به بازیت برس. اون روز تا شب تو حیاط با دوستام بازی کردم هوا تاریک شده بود که رفتم خونه وقتی رفتم تو اتاقم در رو که باز کردم دیدم پیراهن مشکی ای روی تختم گذاشته شده. پیراهن رو که باز کردم پارچه اش را شناختم رفتم پیش مامانم و گفتم مرسی مامان ولی چرا مشکی؟ دیروز با مادرم رفتیم بازار. مادرم رفت مغازه حسن آقا و چند متر پارچه مشکی خرید. به مادرم گفتم مامان این پارچه مشکی رو برای چی می خوای مامانم گفت: ...
30 مهر 1393

کودکان کربلا

کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند. آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند.  مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر... آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ ...
30 مهر 1393

داستان حضرت رقیه

در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند. وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند. صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود ج...
30 مهر 1393

قصه محرم

مادرم که لیوانها را پر از شربت کرد، دایی عباس آمد و آن ها را برد. گفتم: «این همه شربت را برای چه درست کردید؟» مادرم گفت برای عزاداران امام حسین(ع) .» همین موقع حسین آمد و از مادرم شربت خواست. مادرم لیوان ها را گذاشته بود توی سینی تا آن ها را پر از شربت کند، حسین دستش به سینی خورد و تمام لیوان ها افتادند روی زمین، اما نشکستند، چون همه شان پلاستیکی بودند. به حسین گفتم: «بروبرای خودت بازی کن!» حسین حرف مرا گوش نکرد و دامن مادرم را گرفت و پیش او ماند. مادرم به او یک لیوان شربت داد، بعد مجبور شد تمام لیوان هایی را که روی زمین افتاده بودند، دوباره بشوید. او به من گفت: «بهتر نیست تو و حسین بروید و باز...
30 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد